یاد روزای زندگیم میوفتم به خودم میخندم به خنگ بودنم به سال اول که روز قبل تولدم گوشیش ش کردم گفتم شاید نداره بهم تبریک تولد بگه!چه خنگ بودم من نه به هیچی نخواستن هام پیاده راه رفتن ام تو تابستون جلو آفتاب به از کلاس زبان اومدنم و منتظر بودنش پشت در به عذاب وجدانم که هیچی نخواستم حتی تو اون روزا چقدر دیونه میتونه باشه ی دختر فکر میکردم اگر چیزی بخوام به دوست داشتن تجاوز میشه اگر بهم دست بزنه این عشق لکه دار میشه با اینکه اون آدم از روز اول همچین چیزی تو ذهنش بود:) خب حالا شده شوهرم اون زمان که هیچیم نبود چقدر من دیوانه بودم دوسال روزای تولدم به روی خودش. نیورد اصلا من برا چی میخواست من چقدر خز بودم هر لحظه به خودم میگم که چقدر خری
فقط ی چیز تو ذهنم بود که عاشقم
حالا همون عشق داره بهم میخنده حتی اونم به این خریت من لبخند میزنه
677...برچسب : نویسنده : arosaketo بازدید : 120